زن مکار

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: گردآورنده: م.ب. رودنکو، مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 469 -471

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

روایت «زن مکار» در گروه قصه‌های «زن» در افسانه‌ها و قصه‌های ایرانی قرار می‌گیرد. در مقدمه کوتاه روایت «زن بد» در مورد این نوع قصه، به مشخصۀ مهم این گروه اشاره کرده‌ایم.در روایت «زن مکار» به سادگی پیداست که قصه در پی «اثبات» و«نشان دادن» زرنگی و حیله‌گری زن قصه است.متن کامل اینروایت را از کتاب «افسانه‌های کردی» نقل می‌کنیم.

روزی شوهر به زنش گفت :-هرگز نمی‌توانی ‌فریبم بدهی. زن قاه‌قاه خندید و گفت: -ای بی‌ریخت، همین که اراده کنم بلایی به سرت بیاورم که نگو!-تو را، که زنی ابلهی، که گفته در مقابل عقل و درایت مرد خودنمایی کنی؟ سرانجام روزی مرد به صحرا رفت تا زمین شخم زند و زن عزم جزم کرد که سر به سرش بگذارد و شوخی کند. به بازار رفت و ماهی تازه خرید و در صحرا به نزد شوهرش برد و به شوهرش ناهار داد و گفت: -تا تو ناهارت را بخوری، من هم می‌روم ببینم خوب شخم زده‌ای یا نه؟ زن در شیار قدم می‌زد و در هر چند گامی کنار شیار را می‌کند و ماهیی را در‌آن گودالک می‌گذاشت و رویش را می‌پوشانید. بدین‌سان سراسر شیار را پیمود.بعد بازگشت و در کنار شوهرش نشست و نوازشش کرد و به شیرین زبانی و شوخی با وی پرداخت .نیم ساعتی گذشت و شوهره به همسر خود گفت :-خوب، حالا دیگر برو، تا من باقی زمین را شخم کنم.زن جواب داد :-بگذار یک بار دیگر سراسر شیار را با تو بپیمایم، بعد می‌روم.شوهره مشغول شخم زدن شد و زن هم در کنار او قدم برمی‌داشت. دو قدم برنداشته بود که ماهیی از زیر تیغه‌ی گاوآهنبیرون آمد .زنگ گفت :-دیدی؟!بودن من چقدر برایت یمن دارد. اگر من نمی‌بودم آیا هرگز خداوند چنین نعمتی نصیبت می‌کرد و می‌فرستاد؟ چند قدمی دیگر رفتند و باری دیگر ماهیی از زیر گاوآهن بیرون جست. زن ماهیها را برداشت و به خانه برد و پخت و بعد «سوار» (گندم پخته‌ای که با روغن و سبزیجات آماده کرده باشند و نوعی سس است) درست کرد و روی ماهی ریخت. وقت غروب شوهرش به خانه آمد و بانگ زد :-زن، ماهی را بیار!-کدام ماهی را؟ -مسخره‌ام کردی!«کدام ماهی» کدامه؟ همان ماهی‌هایی که از زمین درآوردم.زن جیغ و فریاد آغاز کرد که :-ای هوار مردم به دادم برسید! شوهرم دیوانه شده! آخر هیچ کس دیده که از زمین کسی ماهی بگیرد؟ همسایه‌ها به شتاب گرد آمدند و شوهره را گرفتند و به ستونی بستند. شب، همین که همه متفرق شدند، شوهره با خواهش و استغاثه گفت: -زن مرا از این ستون باز کن، یقین به خواب دیده بودم که از خاک ماهی گرفتم .-نه، اگر بازت کنم کتکم می‌زنی!شوهره به اجاق و به جان بچه‌ها قسم خورد که دست به رویش دراز نکند. زنک او را از ستون باز کرد و ظرف «سوار» را جلوش گذاشت و سر ماهی را از زیر «سوار» بیرون آورد. شوهره با ترس و لرز گفت :-ای وای باز خواب می‌بینم! چیزهایی به نظرم می‌آید! -چه چیز به نظرت می‌آید، باز ماهی می بینی؟ -آره!-مگر تو نگفتی که نمی‌توانم فریبت دهم؟ حالا دیدی که عقل مردانه‌ی تو یک پول نمی‌ارزد.زن این را گفت و قاه قاه خندید .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد